قطار یکسره
ناگهان صدایی زبانه کشید و گوشش را درید، پیش از آنکه بتواند سر بالا کند و ببیند، سیاهی در سرش شره کرد، به چشم راستش رسید و سوزشی لگامگسیخته صورتش را گرفت
دو مرد به سمتش یورش بردند. یکیشان زد زیر بساطش و دیگری هلش داد. لواشکها روی زمین ریخت و بوی زردآلو ایستگاه را پر کرد. یکی از مردها میخندید و دیگری تا نزدیک سکوی قطار کشاندش. پسر پانزده، شانزده سالهای هم در ایستگاه بود؛ زلزده به سقف راه میرفت. شاید به بلورهای فروریختهاش نگاه میکرد که زیر نورماه جان داشت و روشنایی.
باد در حال وزیدن بود و سوت میزد در دل ایستگاهِ تاریک؛ نه آنقدر تاریک که نتواند چهرهها را ببیند. مردی که لواشکها را پخشوپلا کرده بود، گفت که قبلا دوستانش تذکر دادهاند، آن هم زبانی، اما او زباننفهم است. چشمش ناقص است ولی انگار عقلش هم از کار افتاده. فریاد زد: “لواشکچی! یه چیزی بگو.”
تنها حرف لواشکچی سکوت بود. عقبعقب میرفت و پسر را زیر نظر گرفته بود که دورتر از او، پاهایش را میکشید و خشخش به راه انداخته بود. پیش چشمان لواشکچی ستارهها شره کرده بودند و از آسمان میریختند. باید چشم چپش را بیشتر باز میکرد و چشم راستش را بیشتر کور! پلک راستش به تپش افتاده بود و میلرزید. و تا دقیقهای دیگر، لبه سکو در انتظارش بود.
جیبهای پسر پر بود از چیزی که آدم را سنگین میکرد. لواشکچی پیشتر دیده بودش؛ همان موقع که دو مرد دیگر از قماش همین مردها سراغش آمده و تذکرش داده بودند. تذکر یا تهدید؟ به نظرش لحنشان کنایه داشت و اجبار و تحقیر.
حالا چشم چپش زیادی میدید و پلک راستش بیمحابا میپرید. دلش میخواست دستش را به جای خالی چشمش برساند و آرامش کند. مردی که هلش داده بود، قلدرتر به نظر میرسید. مچ دستانش زمخت بود و بین فریادهایش، مرد پشت سری را به زدن دعوت میکرد. باید لواشکچی را گوشمالی میدادند تا حساب کار دستش بیاید و زبان آدمیزاد حالیاش شود. باید بفهمد که خسته نکند آدمهای دوروبرش را. باید جل و پلاسش را جمع کند و بریزد جایی دیگر. مگر سند این ایستگاه را به اسمش زده بودند که سالها آنجا نشسته و اتراق کرده بود؟
مرد قلدرتر که سرِ لواشکچی به بینیاش میرسید، اینجملهها را میگفت. صورتش پر از جوشهای سرسیاه بود. بدنش بو میداد، مثل عرقی که چند روز بر بدن مانده.
مرد با چرخشی رفیقش را کنار زد و یقه لواشکچی را گرفت. گل دوختهشده بر آن چروکید. نخها از جا دررفتند و گل یکبری شد. آن وقت لواشکچی را چرخاند. پاهایش تابیدند و تا خوردند ولی صدایی نداد. باز هم سکوت بود و سکوت.
مرد قلدرتر لواشکچی را تا لبه سکو برد. زد تخت سینهاش. لواشکچی خودش را نگه داشت. دوباره زد، باز خودش را نگه داشت. با ضربه سوم افتاد. صدای برخورد سر و بدنش به ریل آهنی چنان بود که پسر از آن سوی ایستگاه به طرف سکو دوید.
حالا مرد دیگر به جان رفیقش افتاده بود. مشت میکوبید به شانهها و کمرش. مرد قلدرتر خودش را از چنگال دوستش آزاد کرد و پایین پرید. لواشکچی را تکان داد. چشم چپش باز و پلک راستش از تپش افتاده بود. بعد دستش را زیر سر مضروب برد. خون روی انگشتانش سُرید.
از بالای سکو، رفیقش فریاد میزد: “سگمصب کار خودتو کردی؟” نگاه پسرک روی لواشکچی بود و چشمانش گشاد. مرد قلدرتر دولا شد. عرق پیشانیاش روی لبهای لواشکچی افتاد. لواشکچی نالهای کرد.
– زندهست. مردهشورت رو ببرن بیا کمک.
رفیقش همچنان ایستاده بود و ضجه میزد. پسرک نگاهش را برچید و رو گرداند که صدای قطاری نزدیک شد. مرد قلدرتر به دالان چشم دوخت. سیاه بود. لحظهای بعد، دستش را رساند به لبه سکو.
لواشکچی روی ریل تنها ماند. مزه خون زیر زبانش بود و سرش داغ. سرش را سمت تونل گرفت. از اعماقش، نورهایی بیرون زده بود؛ پراکنده و محو. آشپزخانه خانهاش را میدید میان نورها و در دل تونلِ تاریکی که سوت میزد و پیش میآمد.
وارد آشپزخانه شد. بوی زردآلو همهجا را گرفته بود. و کاشیها داشتند میریختند، یکییکی. دیوار سیمانی آشپزخانه چهره بینقابش را عیانتر میکرد و زنش از جایی دورتر داد میزد: “باز یکیش افتاد!” بدون چرخاندن سرش به بالا نگاه کرد. زنش ایستاده بود.
– نمیخوای بلند شی؟
نگاهش کرد. آهسته گفت که خوابش میآید و چشمانش خسته است. زن خم شد و دم گوش لواشکچی گفت: “مگه چشم کورت هم خسته میشه؟ اونکه همیشه بستهست!” لبانش برای تکان خوردن قدرتی نداشت. زنش پشت کرد به او. چیزی را برداشت. بعد چرخید و پیش چشمان لواشکچی گرفتش.
– هیچ وقت چی نگهدار نبودی.
آنگاه تا بالای سر شوهرش آمد. گل پارچهای را مچاله کرد. گلبرگهایش له شدند، مثل گلی تازه. خرد شدند، مثل گلی خشکیده. فرو ریختند روی صورت لواشکچی. زنش خندید. مرد قلدرتر کمک میخواست. رفیقش به لبه سکو نزدیک شد. دستش را گرفت. هر دو زور زدند. قلدرتر بالا جهید و دوستش روی زمین ولو شد. زن لواشکچی به طرف تونل حرکت کرد. روشنتر از قبل بود. نورهایی زنده شده بودند و راه میرفتند. آشپزخانه در گلوی حفره جان میکَند. آخرین کاشی هم افتاد. زنش محو شد. لواشکچی سرش را به طرف دیگر تونل برد؛ به جایی که قرار بود قطار برود، به سمت خروجی سریع و ناگهانی. چشم چپش را بست. در دلش گفت که خسته است، که خوابش میآید. باد سوتزنان از سقف پایین میریخت. پسرک رفته بود. آن دو مرد هم رفته بودند. حالا خودش بود و ایستگاه لواشکچی و قطاری که نزدیک میشد.
چشمش را که بازمیکند، ریل است و ایستگاه خالی. سوتهای ممتد از قطارهایی خبر میدهند که قرار است وارد ایستگاه شوند. باد میزند به دل سوتها و جوش و خروششان را بیشتر میکند. نشسته بر نیمکت فلزی، خودش را بغل کرده. سرش را میچرخاند و تنهاش روی نیمکت جا میماند. چشم چپش به گوشهای از ایستگاه کشیده میشود. به نظرش آشناست. بالاتر از آن، دیواری چرک است و رد چسب و کاغذهای پارهپاره و ریلها که بهمرور رنگشان پریده است و دل و روده پس دادهاند به زمین زیر پایشان.
تکلیف قطارها مشخص است. تا بتوانند میآیند و میروند و اگر چیزی به اسم تقدیر سر راهشان سبز شود، به خارج شدن از صحنه دعوتشان میکند. به همین سادگی! زندگیِ قطارها، آدمها، ایستگاهها و ریلها، وابسته به سرنوشتی است که گاه و بیگاه دلش میکشد خط ممتدش را قطع کند.
حالا باد شدیدتر میوزد؛ به عنوان عنصری ماندگار که باید در صحنه باشد تا چیزهایی را یادآوری کند: سکوت و خلأ، نیستی و نبودن، هستی و بودن. سوت به منتهای بودنش رسیده. دستانش را از بازوهایش جدا میکند و میچسباند به گوشهایش. قطار سرعت گرفته، انگار نمیداند که آخرِ خط است و باید تا چند ثانیه دیگر به حرکتش ایست دهد و در نگاه مرد کتپوش خالی شود.
ریل که تمام میشود، قطار میایستد. به هنوهن افتاده و صدایش به نالهای شباهت دارد که از سر ناتوانی بیرون میدهد. مرد کتپوش از جایش برمیخیزد. به قطار نزدیک میشود. شبیه قطارهای قدیمی است با بدنهای یکسره سیاه. فقط یک در دارد که هنوز باز نشده و کسی از آن بیرون نیامده است.
از قطار چشم برمیدارد. به سقف بلوری ایستگاه نگاه میکند که در جاهایی شکسته و ریخته است. آفتاب تا روی قطار آمده، با نوری مورب که تابنده نیست ولی هست و گرمای ناچیزش تن او را هم گرم میکند.
مرد کتپوش راه میافتد که صدایی از زیر پاهایش برمیخیزد. یک قدم عقب میرود. با چشم چپش به خردههای بلور نگاه میکند. دوباره به قطار چشم میدوزد؛ناگهان درِ آکاردئونیاش باز و مردی پیاده میشود. دو دستش را داده به دستههای جعبهای چوبی و بیسر، جوریکه محتویات جعبه به چشم بیاید.
مرد کتپوش بو میکشد. بوی زردآلو میپیچد و مشامش را پر میکند. آن وقت زل میزند به لواشکها و دستانی که جعبه را گرفته؛ تیره است و جای چند زخم رویشان.
دستانش را بالا میآورد و میبوید. بوی شبهایی را میدهد که مینشست کنار زنش تا زردآلوها را بیهسته کنند. زنش به همان اسمی صدایش میزد که آدمهای ایستگاه صدایش میزدند: لواشکچی. بعد ریز میخندید و از جایش بلند میشد که برود سمت آشپزخانه و از کنار کابینت فلزی، کیسه زردآلوها را بیاورد. به کاشیهای دیوار آشپزخانه نگاه میکرد؛ کاشیها از کنار ظرفشویی باد کرده و بادشان را به دل کاشیهای دیگر انداخته بودند. دوازده کاشی از جاهای مختلف افتاده بود و دیوار سیمانی زیرش توی ذوق میزد.
از آشپزخانه که بیرون میآمد، سنگینی نگاهش را به زبانش میداد و میگفت قیمت میوه زیاد شده و باید بکشند روی قیمت لواشکشان. آن وقت کیسه زردآلوها را در بغلش جا میداد و خشخشکنان پیش میآمد تا برسد به لواشکچی. لواشکچی به زنش میگفت مردم به همان قیمت عادت کردهاند، به همان چیزی که از اول بوده و زنش میگفت: “ما هم به خیلی چیزا عادت داشتیم ولی به چیزای دیگه عادتمون دادن!” و مینشست. بعد به سر تراشیده پسرش نگاه میکرد و زیر لب میگفت: “نمیذارن موهای بدبختش پا بگیره!” و لواشکچی میگفت: “اون پسره توی ایستگاهم همیشه کچله. همون که سنگین راه میره. انگار جیبهاش پر از یه چیزیه.”
به دوروبرش نگاه میکند. خودش هست و لواشکچی با کتی همسان. کت خودش گرد و خاک گرفته و پاره است و کت لواشکچی تمیز است و گلی بر یقهاش. پس از عروسی، زن لواشکچی گل را از پارچه درست کرده و دوخته بود به یقه. متعجب از شوهرش که چرا با لباس پلوخوری به ایستگاه میرود. لواشکچی گفت: “اونجا یه ایستگاه معمولی نیست.”
– هست. خوبم هست. یه ایستگاه کوچیک بین راهیه که چیزی ازش درنمیاد.
– نصف عمرمو اونجا گذروندم. اون ایستگاه شناسنامه داره. شناسنامهش هم منم.
– محض اسمش میگی؟
– پس چی؟
– این همه خیابون و بیابون رو به اسم این و اون زدن که چی؟ کسی هم که اینجا رو به اسمت نزده، فقط آدمای ایستگاه بهش میگن لواشکچی!
لواشکچی سرش را پایین انداخت و زردآلوی رسیدهای را از وسط شکافت. زنش پرسید: “آخر فهمیدی اون دو تا مرد چیکارت دارن؟”
زردآلوی بیهسته را داخل سینی انداخت و جواب داد: “قلچماقن. میخوان ایستگاه رو قرق کنن.”
– خب برن ایستگاه اونوری.
– اون دست خودشونه. این یکی رو هم میخوان.
– که چی بشه؟
– دستفروشای خودشون رو بیارن تو کار.
– پس میخوان شناسنامهت رو ازت بگیرن!
– تو هم هی بنداز.
– چی؟
– تیکه.
– یه عمر در و همسایه و بقال و فامیل بهم تیکه انداختن، بذار منم چندتاشو به تو بندازم. انداختن هم عرضه میخواد که تو نداری.
– همین الانشم مشتری کم شده.
– لواشک درست کردن میوه میخواد، میوه هم پول. خشکبار خیابون اونوری گفت دیگه ازم لواشک نمیخره.
– واسه چی؟
– میگه ملت از خوراکی خونگی میترسن. میگن بهداشتی نیست. بالاخره خشکبار محله علیاست!
– پس بچسب به همین سفلی خودمون.
– تو هم بچسب به ایستگاه شناسنامهدارت.
همان موقع صدایی از آشپزخانه برخاست. زنش سر گرداند و گفت: “یکی دیگه هم افتاد.” آنگاه پسرشان از آشپزخانه بیرون آمد. کاشی به دست میخندید. لواشکچی با خندههای پسرش همراه شد. لبهای قیطانیاش بالا رفت و چشم خالیشده سمت راستش بیشتر چروک خورد. زنش زردآلوها را رها کرد و به طرف پسرشان دوید. کاشی را گرفت و پرت کرد روی فرش و زد پس کله پسرک. پسر فریادزنان به طرف در خانه رفت. زنش رو کرد به لواشکچی و گفت: “حیف که یه چشم داری.”
دنبال لواشکچی راه میافتد و به دیواری میرسد که پیشتر، رد چسب و کاغذها بر آن نقش بسته بود. دیگر اثری از بود و نبودشان نیست، انگار کسی پاکشان کرده؛ خالیشان کرده از هستی و دیوار تازهای آفریده.
لواشکچی دولا میشود. زانوهایش تا میخورد و جعبه لواشکها روی پاهایش مینشیند. نور خورشیدِ افتاده بر سرش، موهای قهوهای و مرتبش را نمایان میکند. حالا مرد کتپوش، چشمدوخته به لواشکچی دستش را لای موهایش میبرد، میتکاندشان و شانههایش سفیدپوش میشود.
زن لواشکچی میگفت درمان شوره سر سرکه سیب است. باید سرکه بریزد روی سرش. میگفت زیادی چرب است مثل صورتش. دماغ و پیشانیاش یک ساعت پس از حمام برق میزد. زنش چین به صورتش میانداخت و لواشکچی میگفت: “مثلا که چی؟ چندشت شد؟” زنش حرفی نمیزد و لبخند میزد. آن وقت لواشکچی جلو آینه بدون قاب هال میایستاد و به بینیاش نگاه میکرد. با انگشت میفشردش. نوک انگشتانش چرب میشد و در دلش میگفت: “خوب که جوش سرسیاه ندارم.”
لواشکچی انگشت اشارهاش را روی بینیاش میکشد. پل دارد؛ یک تو رفتگی بین استخوان بالا و نوک بینی. پاهایش را دراز میکند و میگذارد که آفتاب روی سر و صورتش بریزد. چشمهایش را بسته و حرکت انگشتانش داخل کفش کتانیِ سفید مشخص است.
به کفشهای خودش نگاه میکند؛ کتانیِ سفید چرکگرفته مثل همیشه که کثیف بود و زنش میگفت: “مگه من تمیزش کنم! سراغش نمیری مگه واسه پوشیدن.” بعد برس مسواک زهواردررفته را غرق سرکه میکرد و کفش را میسابید. بین صدایی که مسواک به راه میانداخت، شعری هم میخواند که مفهوم نبود؛ نه برای لواشکچی که دخلش را میشمرد و خرجش را کنار میگذاشت و دخلش که ته میکشید، نچنچ میکرد و زنش دست از مسواک زدن کفش برمیداشت و میگفت: “آخرش به حرفم میرسی.” و لواشکچی نچنچش را پس میگرفت. بعد پاهایش را دراز میکرد و انگشتانش را تکانتکان میداد. زنش میخندید و بین خندههایش میگفت: “عین بچهها.” تمیزکردن کفشها که تمام میشد، از جایش برمیخاست و آنها را جفتشده دم در میگذاشت. آن وقت به شوهرش نگاه میکرد و میگفت: “نه به کت پوشیدنت، نه به کفشات! هیچیت به هیچیت نمیخوره.”
صدای زن لواشکچی میان قدمهای چند نفر گم میشود. سه مرد، یک زن و دختربچهای که همراه زن و یکی از مردهاست. کمی بعد، راهشان جدا میشود. دو مردی که قد و قواره متوسطی دارند به سمت راست میروند و زن و دخترک و مرد سوم روی نیمکت نزدیک سکو مینشینند. لواشکچی پاهایش را برمیچیند و به نیمکت زل میزند. او هم نگاه میکند.
حوالی ظهر بود که خورشید، پرتوش را در هوای سرد زمستانی پخش میکرد. مسافران از قطار پیاده شده بودند و ایستگاه به سمت خلوت شدن میرفت. زنی دست دختربچهای را گرفته بود و میکشید. روی نیمکتی نزدیک سکو نشستند و مردی ساک به دست از ایستگاه خارج شد. چشمان لواشکچی بین گلهای درشت روسری زن گیر افتاده بود. دلش کشید زنش هم گلهای قرمز آتشین بر سرش بکشد و بخندد؛ همیشه بخندد و نگران زردآلوها و گرانیشان نباشد.
زن قوز کرده و دستش را روی سر دختربچه گذاشته بود که زن دیگری پیش آمد. جوان بود، شاید بیستوچند ساله. زن روسری گلدار دخترک را در بغلش نشاند و به زن جوان اشاره کرد که بنشیند. زن جوان بیآنکه حرفی بزند و به نگاه زن پاسخ دهد، از ایستگاه خارج شد.
حالا دختربچه روی پاهای زن ایستاده بود که چشمش به لواشکچی افتاد. لواشکچی لبخند زد و دخترک انتهای روسری زن را کشید. زن به سمت لواشکچی چرخید و نگاهش کرد. گوشه چشم راست زن افتاده بود و دو خط عمیق کنار لبانش بود. لواشکچی به بساط لواشکش اشاره کرد. زن رو برگرداند. بچه را زمین گذاشت و اسکناسی از کیفش بیرون کشید.
دخترک به طرف لواشکها دوید. لواشکچی سه لواشک زردآلو کف دست دختر گذاشت و اسکناس را که صفر آخرش کنده شده بود، گرفت و در جیب کتش جا داد.
دخترک دواندوان به سوی نیمکت رفت. نشست و یکی از لواشکها را سمت زن گرفت. زن دست بچه را پس زد و به جایی نگاه کرد که پیشتر مرد ساک به دست رفته بود. بار دیگر دستش را روی سر دخترک گذاشت. همان لحظه پسر پانزده، شانزده ساله سرتراشیدهای وارد ایستگاه شد. سنگین راه میرفت. خودش را جلو کشید تا میانه ایستگاه. ایستاد. جیبهای پلیورش پاکتیشکل بودند و آویزان. گردنش رو به پایین بود و پاهای درازش در شلوار گشاد پارچهای زار میزد.
لواشکچی به جیبهای پلیور پسر چشم دوخته بود و قدمهایش را دنبال میکرد. زن همچنان روی نیمکت نشسته بود. آن وقت دو مرد وارد ایستگاه شدند که کاغذهای سفیدِ بزرگی روی ساعدشان تاب میخورد. چند لحظه بعد، بالای سر لواشکچی بودند. یکی از مردها که سر و صورتش برق میزد، کاغذها را به مرد دیگر داد و دست به جیب شد.
لواشکچی بدون بلند شدن آن طرفتر رفت. مرد از جیبش قلممو و قوطی کوچکی بیرون آورد. لواشکچی سرش را بالا برد و نگاهشان کرد. طرز لباس پوشیدنشان شبیه دو مردی بود که چند هفته پیش دیده بود. شلوار سیاه با چهارخانههای درشتِ سفید، مشخصه تمامشان بود. غیر از آن، نگاه کردنشان شبیه بود؛ بیتفاوتی در آن موج میزد. وارد ایستگاه شده بودند و بیآنکه پولی بپردازند، از بساط لواشکچی لواشک برداشته بودند. او هم زبان نگشوده بود به اعتراض، فقط زمزمهکنان گفته بود: “دزدهای ایستگاهی.”
حالا مرد قلممو به دست سر قوطی را باز کرده بود. بوی چسب بیرون زد و پلک راست لواشکچی به تپش افتاد. قلممو خشخشکنان روی دیوار خالی حرکت میکرد و بوی چسب هردم شدیدتر میشد. چند دقیقه بعد، دیوار پر شده بود. کاغذهای سفید دیوار را پوشاندند؛ کنار هم، بیفاصله، بی درز و بینقطهای برای آزاد بودن و نفس کشیدن.
لواشکچی هم از جایش بلند شده بود. پسر در حال قدم زدن و زن تا سر نیمکت رفته و از دخترک دور شده بود. وقتی کار آن دو مرد تمام شد، لواشکچی پیش رفت و به کاغذهای سفید نگاه کرد: «زندگی در جایی دیگر؟!» جملهای کوتاه با انتهایی پرسشبرانگیز و حروف بزرگِ سیاه، تکرارشده روی تمام کاغذها.
مرد قلممو به دست سر قوطی را بست و در جیبش گذاشت. هر دو میخواستند راه کج کنند و بروند که لواشکچی پرسید: “آگهی تبلیغاتیه؟” مرد به چشم نداشته لواشکچی زل زد و گفت: “میتونی تا چشم دیگهت کور نشده بخونیش!”
لواشکچی عقب رفت. مرد دیگر با سر به پسر کلهتراشیده اشاره کرد. دو مرد دور شدند و لواشکچی باز سر جایش نشست. حالا زیر دیواری نشسته بود که دیگر خالی نبود. یکدفعه پرندهای وارد ایستگاه شد و به سقف خورد. لواشکچی به پرپر زدن پرنده نگاه کرد. کوچک بود و صدای جیغمانندی از خودش درمیآورد.
پسر دستش را داخل جیبش کرد. چیزی بیرون کشید و جلو چشمان لواشکچی گرفت. سنگ بود، به اندازه یک سکه. بیهوا پرتش کرد. لواشکچی بیاختیار سرش را دزدید. صدایی از سقف برخاست. پرنده دور خودش چرخید. پسر خندید. بین خندههایش تلوتلو خورد و نگاهش به لواشکچی افتاد.
– چیه؟ مگه زده به سرت؟
آنوقت به دو مرد دیگر نشانش داد. هر سه خندیدند. پرنده همچنان پرپر میزد. پسر بیمعطلی سنگ دیگری درآورد و پرت کرد. لواشکچی سرش را با دستانش پوشاند. پسر باز خندید. لرزه اندامش نمیگذاشت که هدفش را درست ببیند و بزند. با پرتاب چندمین سنگ، زن از روی نیمکت بلند شد. دخترک مشغول خوردن لواشک دومش بود. دو مرد روی نیمکت انتهایی ایستگاه نشسته بودند و با هر سنگی که پسر کلهتراشیده پرت میکرد و به هدف نمیخورد، میخندیدند.
لواشکچی در خودش فرو رفته بود. شانههایش میلرزید. سنگ دیگر و سنگهای دیگر در انتظارش بودند. پسر پرت میکرد و پرنده نمیخورد. حالا بین شیارهای سقف گیر افتاده بود. پسر خودش را به پرنده رساند و فریاد زد: “هی! لواشکچی ببین.” این یکی قرمز بود، بزرگتر از سنگهای سکهای پیشین. لواشکچی چشم دوخته به دست پسر، گفت: “نزن. خواهش میکنم نزن.” خنده پسر به طرفش شلیک شد. چشم چپ لواشکچی قرمز شده بود و برق میزد. گذاشت قطرههای اشک روی صورتش بلغزد.
پسر این بار نخندید. صاف ایستاد و دستش را عقب برد؛ نوعی دورخیز کردن. آنگاه سنگ را پرت کرد. صدای برخاسته از سقف شدیدتر از بارهای قبل بود. بخشی از آن شکست و تکههای بلورش به رقص درآمدند و پیش از آنکه روی زمین پهن شوند، پرنده از شکاف سقف بیرون جست.
پسر سر برگرداند. لواشکچی چروک خورده بود. زن راه افتاده بود به سمت جایی که پیشتر مردِ ساک به دست رفته بود. دخترک مشغول خوردن لواشکش بود و دور شدن زن را ندید. لواشکچی هم ندید. همچنان سرش رو به پایین بود که پسر سراغش رفت. خم شد و صدایش زد. سرش را بالا نیاورد. دوباره صدایش زد و دستش را زیر چانه لواشکچی برد. هنوز چشمش قرمز بود. پسر دستی به سر تراشیدهاش کشید و قاهقاه خندید. روی پاهایش بند نشد. سکندری خورد و گفت: “لواشکچی زده به سرش. داره گریه میکنه.”
به جیبهای پسر چشم دوخت. خالی به نظر میرسید. بعد به زمین نگاه کرد. سنگها و خردههای بلور کنار هم افتاده بودند، مثل قاتل و مقتولی که دیدن یکدیگر را تاب میآورند. سنگ به قدر کافی کُشته و بلور به قدر کافی مرده بود! پسر دهانش را به گوش لواشکچی نزدیک کرد: “اینم بار دوم.” لواشکچی به دیوار چسبید و به نوشته کاغذها نظر انداخت. به روبرویش که نگاه کرد، پسر رفته بود. آن دو مرد هم رفته بودند. سکوت برای چند لحظه دوام آورد، بعد از آن دخترک بود و گریهاش.
لواشکچی به سمتش رفت. متوجه غیبت زن روسری گلدار شد. هیچ جای ایستگاه ندیدش؛ انگار همراه پرنده غیب شده و پریده بود. رفته بود به آسمان یا زمینی که جای دیگری است برای زندگی؟
بساطش را از دور گردنش آزاد کرد و روی نیمکت گذاشت. بالا رفت و پایین آمد. ایستگاه خالی بود. دخترک چانهاش میلرزید و لپهایش به سرخی نشسته بود. گریه میکرد و سقف، صدای باد را در ایستگاه میپیچاند. شبیه سوت بود. بعد مثل فریاد شد. شاید هم خود فریاد بود. لواشکچی میشنید. گوشش به درد آمده بود. دلش میخواست کر شود؛ لااقل یکی از گوشهایش. ایستگاه را زیر پا گذاشت. زن رفته بود. دخترک دستانش را جلو برد و لواشکها را از جعبه چوبی برداشت.
همان موقع دستهای پرنده از بالای ایستگاه گذشتند. لحظهای سایه آمد و آفتاب را کنار زد. لواشکچی راه رفته را برگشت. دخترک را نزدیک سکوی قطار دید که داشت لواشکها را یکییکی روی ریل میانداخت. در دلش گفت: “کاش الان یه قطار میاومد و منو با خودش میبرد.”
به لواشکچی نگاه میکند. گوشهایش را میگیرد. ذهنش پر از گریه دخترک شده، مثل لواشکچی که مغزش درحال انفجار است. صدا را تاب نمیآورد. در آکاردئونی قطار هنوز باز است. مثل آهنگی که حین نواخته شدن متوقف شده یا مثل دهانی که هنگام حرف زدن بازمانده است. خودش را داخل قطار پرت میکند. سنگها و خردههای بلور را رها میکند تا نقش قاتل و مقتول را همچنان بازی کنند.
با یک چشم وارد قطار میشود. راهروی باریکش را طی میکند. اتاقک و صندلیهایش را به یاد دارد. خودش جلوتر میرفت و زنش پشت سرش. پسرشان مرتب سر میچرخاند. عقب افتاده بود که زنش برگشت و دست پسر را کشید. پسر پا کِشان پیش آمد و هر دو به لواشکچی رسیدند.
وارد اتاقکشان که شدند، پسر و زنش پهلوی هم نشستند و لواشکچی مقابل آنها روی صندلی کنار پنجره نشست. هنوز قطار راه نیفتاده بود که زنش گره روسری یکدست خاکسترشاش را باز کرد. گفت که میخواهد بخوابد. لواشکچی گفت منظره بین راه قشنگ است و نباید از دستش بدهد. پیش از تمام شدن حرفش، زن نیمی از روسری را روی صورتش کشیده و چشمانش را بسته بود.
قطار حرکت کرد. تکههای زمین مثل فریمهای عکاسی کنار هم قرار میگرفتند و جلو چشمان لواشکچی به حرکت درمیآمدند. انگار آنها بودند که پیش میرفتند، نه قطار. نمیتوانست بین زمینهای خشک و خالی و زمینهای سبز و پوشیده از گل مرزی بکشد. در قاب نگاهش همهشان نقاشی واحدی بودند.
حالا نوبت ورودِ گوسفندها و مردی بود که دورتر از گله راه میرفت. سفید و قهوهای و سیاه؛ این سه رنگ دشت را پوشانده بود. لواشکچی گوسفندان را از نظر گذراند و به خانههای گلی کوچکی رسید که فضای کمی را در یکی از فریمها به خودشان اختصاص داده بودند.
جلوتر دکلهای بزرگ برق بودند. صورتش را به شیشه چسباند و سرش را بالا کشید. آن وقت به پسرش نگاه کرد که ول شده بود روی تنه زنش و با چشمانش بازی میکرد. یکی را میبست و دیگری را باز میگذاشت و به عکس. انگار تمرین میکرد که چطور با یک چشم ببیند.
مدتی از سفر گذشته و راه پختهتر شده بود. صدای راه رفتن آدمها از پشت در اتاقک میآمد: خنده مبهم کسی که گاه قدرت بیشتری میگرفت و بحث کردن چند نفر سرِ سود و زیان سهامشان. صدای دیگری هم به گوش میرسید؛ ریختن چیزی رقیق. شاید چای بود، شاید هم آب داخل فنجان یا لیوان. لواشکچی نمیدید. آن موقع سراسر وجودش گوش شده بود و میتوانست اتفاقهای قطار را با شنیدن ببیند. به زنش نگاه کرد. روسری از صورتش کنار رفته بود. عادت داشت از راه دهان نفس بکشد و بازدمش مثل بادی ملایم و با صدا خارج میشد. به لبهای زنش چشم دوخت. به نظرش زیبا بودند. شاید هم زیبا شده بودند. مدتها به فرم لبهای زنش دقت نکرده بود. از رنگ رژلبش خوشش میآمد. زیاد اهل آرایش نبو ولی به قول خودش ماتیک را دوست داشت. میگفت سرخابی به پوست روشنش میآید. صداها که کمتر شد، چشمان لواشکچی به کار افتاد. تصویر تازهای نبود. هرچه بود تکرار صحنههای پیشین بود. با این حال بیخیال تماشا کردن نشد. هنوز به مقصد نزدیک نشده بودند که روستایی با خانههایش قد علم کرد.
قطار از سرعتش کاسته بود و لواشکچی میتوانست بهتر ببیند. بیرون از قطار، کمی دورتر از ریل، تعدادی پسر کنار هم ایستاده بودند. چند متر بالاتر، پسرهای دیگری بودند و باز هم بودند. لواشکچی نگاهش را برچید و به روبرویش زل زد. سرِ پسرش پایین بود و میتوانست گلهای سرخ صندلی را ببیند. ناگهان صدایی زبانه کشید و گوشش را درید. پیش از آنکه بتواند سر بالا کند و ببیند، سیاهی در سرش شره کرد. به چشم راستش رسید و سوزشی لگامگسیخته صورتش را گرفت. حالا فریاد بود و فریاد.
زنش از خواب پرید و چنگ انداخت به صورت و موهای پریشانش. جیغ زد.
دور خودش چرخید. انگار پاهایش یاری نمیکرد که چند قدم بردارد و به لواشکچی نزدیک شود. ناگهان سوت ادامهداری در فضا پیچید. قطار روی ریل کِش آمد. حتما کسی ترمز اضطراری را کشیده بود. لواشکچی روی صندلی پهن شد. زنش به سمت پنجره رفت. باد هجوم آورد و بین موهای زن آرام گرفت. جای شکسته پنجره را دید. بعد چشم چرخاند روی کف اتاقک. سنگ بزرگ و سیاهی بر زمین افتاده بود.
پسربچه هنوز روی صندلیاش نشسته و دو دستش را گذاشته بود روی چشمهایش و از بین انگشتانش دید میزد. زن سنگ را برداشت. به صورت پوشیده از خونِ لواشکچی نگاه کرد. چقدر رنگ قرمز را دوست داشت؛ نه در آن لحظه که چشمش کاسه خون شده بود و نه زمانی که زنش تنهایش گذاشت تا برود پی ماموری دکتری یا هرکس دیگری.
نمیتوانست چشمش را باز کند و ببیند. نمیدانست سنگ از کجا آمده. اصلا کی آمده بود؟ شاید تقصیر قطار بود که گذاشته بود سنگی به ناحق بیاید و بخورد توی چشمش. زنش همیشه میگفت تیر ناحق راهش را پیدا میکند.
صدای پای چند نفر در راهرو باریک قطار پیچید. صداها نزدیک و وارد اتاقک شد. لواشکچی با دستی پرخون و چشمی که دیگر نبود، پشت هم فریاد میکشید. شیشه سالم نشد و سنگ به جای قبلیاش برنگشت.
لواشکچی را روی صندلی رها میکند و میگذارد زن و پسرش در اتاقک بمانند. وارد دالان باریک میشود. تاریکتر از وقتی است که پا به آن گذاشته بود. میخواهد در برود از اولین سفری که آخرین هم شد. خودش را برمیدارد و به درِ آکاردئونی قطار میرسد. پایین میرود و بدون برگشتن به عقب، راهش را به سمت دیوار میکشد. لواشکچی باز هم هست؛ این بار گوشه دیوار. پاهایش را بغل زده و توی سهگوش دیوار کز کرده است.
برای بار سوم در ایستگاه دیدشان. جاهای دیگر هم دیده بودشان؛ معمولا حوالی ایستگاه لواشکچی و ایستگاه آن طرفتر که به محله علیا وصل میشد. دستفروشهای آن ایستگاه شاکی بودند که مزاحم کسبوکارشانند و لواشکچی خوشحال بود که هنوز پای این آدمها به ایستگاهش باز نشده.
زنش بارها گفته بود که بساطش را در ایستگاه متصل به علیا پهن کند، شاید پول بیشتری به جیب بزند ولی لواشکچی زیر بار نرفته و از این بابت خوشحال بود.
حالا پیش رویش بودند؛ دو مرد با شلوارهای چهارخانه و پسر پانزده، شانزده سالهای که عضو همیشگی این نمایش بود. تازه وارد ایستگاه شده بود که شیفت عصرش را شروع کند. معمولا هنگام ظهر سری به خانه میزد. از ایستگاه که خارج میشد، راه آسفالتی بود و مسیری طولانی تا خانههای یکطبقه کوچک، کوچههای خاکی و درهایی که از چارچوب بیرون زده بود.
یکی از مردها به دیوار چسبیده بود و ناخنهایش را روی کاغذهای سفید میکشید. دستش زمخت بود و سیاه. قلدرتر از مرد دیگر به نظر میرسید. صدای کشیده شدن ناخنهایش مثل جویدن یخ بود. تصویر پسرش در ذهنش زنده شد. عادت داشت تکههای کوچک یخ را از قالب بیرون بکشد و خرتخرت بجود. زنش پس کله پسر میزد و میگفت: “دلم ریش شد.” لواشکچی حرفی نمیزد، فقط دلش میخواست که پسرش زودتر یخها را بجود.
حالا مرد چنگ انداخته بود به کاغذها و لواشکچی خیره به او. آن وقت سرش را سمت مرد دیگر گرفت؛ دست به سینه ایستاده بود و به زمین ضربه میزد. پسر دورتر از هر سهشان راه میرفت؛ مثل همیشه سنگین و با جیبهایی پر از سنگ. مرد قلدرتر برگشت و به لواشکچی نگاه کرد و نیشخندی زد.
میتوانست از آن فاصله دندانهای جرمگرفته مرد را ببیند. از وقتی یک چشمش را از دست داده بود، بینایی چشم دیگرش بیشتر شده بود. این چیزی بود که خودش حس میکرد. مرد دستانش را بالا آورد. کاغذهای پاره بین انگشتانش بود. داشت میفشردشان. لواشکچی بیاختیار به زمین چشم دوخت. شاید انتظار داشت چیزی از کاغذها چکیده باشد؛ کلمهها!
به طور قطع هنوز روی کاغذ بودند ولی نه با شمایل سابق. شاید تفالهشان باقی مانده بود. بعد از آن، سقف سوراخ ایستگاه بود و آسمان تاریک. وزش باد بود و سوتهای ممتدی که از حنجرهاش بیرون میداد و هراسی که در دل لواشکچی جان میگرفت. با خودش فکر کرد این بار هم حادثهای پیش میآید. دستفروشهای ایستگاه بالاتر گفته بودند: “تذکر دادن و فریاد زدن و کتک خوردن.” و لواشکچی پرسیده بود: “آخرش چی میشه؟” یکی از دستفروشها جواب داده بود: “آخرش دست خودته!” و دست گچگرفتهاش را نشان داده بود.
– شاید یه شکستگی و بردن جنسهات.
لواشکچی آن روز کل مسیر ایستگاه تا خانه را به ریلها نگاه کرد و به سنگهایی که کف زمین پخش بود. به قطاری فکر کرد که هنوز نیامده و به پنجرههایش. شاید شیشه دوجداره بهتر باشد و مانعی برای سنگاندازها. پسر سرتراشیده هم سنگانداز بود؟ در دلش گفت چه فرقی دارد. مهم سنگ است که دارد. مهم سقف است که فرو ریخته؛ هم در ایستگاه متصل به محله علیا، هم در ایستگاه لواشکچی.
حالا لواشکچی را پشت سر میگذارد. روبروی سکوی قطار میایستد. قطار رفته. در آکاردئونیاش را بسته و رفته؛ بیصدا و بیآنکه ندایی داده باشد. قصد سوار شدن داشت؟ بعد از کور شدن چشمش دیگر سوار نشد. زنش هم هیچگاه حرف قطار را پیش نکشید.
از سکو پایین میپرد. صدایی از پاهایش بلند میشود، شبیه به صدایی که بعد از پرت کردنش روی ریل آهنی از کفشهای مرد قلدرتر برخاسته بود. صدای سرش چه بلند بود! مثل شکستن شیشه. روی ریل میخوابد. سرش را عین زمان حادثه میگذارد، وقتی فولاد سرد به سرش اصابت و گردنش را کج کرد.
صدای قطار میآید. زمین زیر پایش و ریلها به لرزه میافتند. نگاهش را به تونل گره میزند. چیزی نیست جز خودش. زنش را نمیبیند. آشپزخانه و دیوارهای عریانش را نمیبیند. افتادن آخرین کاشی را نمیبیند. پسر پانزده، شانزده ساله را نمیبیند که وارد ایستگاه شده و خودش را به دیواری میرساند که پیشتر تکیهگاه لواشکچی بوده است.
مینشیند. دستانش را به جیبهایش میبرد. سنگها را یکییکی بیرون میکشد. کنار هم میچیندشان؛ دورتادور خودش. آسمان به روشنی میزند و باد کمتر میوزد. نور از سقفِ شکسته سُر میخورد و روی سنگها میلغزد. میلغزد و راهی میکشد تا بدن لواشکچی. حالا کمتر سردش است و کمتر میلرزد. چشمانش را میبندد و گوش میدهد. صدایی میآید شبیه به بالبال زدن پرندهای کوچک. مثل پروازی شیرین و بیترس. پرنده در گوشهایش مینشیند و لواشکچی گوش میدهد؛ نه به صدای قطاری که نزدیکش میشود و نه به قطاری که مدتها پیش از رویش رد شد و جا گذاشتش
منابع:مجله کرگدن